منطقه هور العظیم دارای نیزازهای فروان میباشد سال 1365

ماموریت ما در این منطقه رساندن کمک بوسلیه قایق دران زمان بود من به اتفاق بسیاری از همرزمان  از جمله  شهیدهادی زاهدی اکبر ابراهیم زاده مختار اسدی  نظر علیزاده بهرام علیزاده علیرضا اسلامی شهید مجیدیحیی زاده  شهید عابد پور یحیی فتح الله اغاسیزاده حمید زلفی  وشهید مهدی تیر خطیر

کارهای ترابری نیروهای داخل اب جزیره را انجاممیدادیم  هادی واکبر در محور صف و بقیه به نوبت  محورهای یارسول محورمسلم ومحورامام محمد باقر که سختترین محوربود  بوسیله فایق درتمام امور ازجمله غذا تدارکات وحمل  مجروحین و..... توسط  این برادران انجام میشد کم کم نزدیک عملیات شد کلیه نیروهای مستقر در جزیره از لشگر 25  به هفت تپه برگشتند وما ماندیم که تمام اموزشهای مربوطه را دیده بودیم کل خط را بمدت یک هفته حفظ کردیم نیروهای یگان دریای که ما بودیم هم قایق ران وهم نیروی خط نگهدار واقعا روزهای سختی بود که سپهری شد





خاطراتی از اعزام کاروان 2 ورفتن به ادامه عملیات شهر فاو والفجر 8

من به اتفاق۱۸نفر از رزمندگان خطیرکلادرکاروان۲درسال۶۵عازم منطقه جنوب شده ایم ابتدادرپادگان شهید جعفر زاده اندیمشک تقسیم وبه گردان امام باقراز لشگر ۲۵ کربلا درهفت تپه رفتیم بعداز اموزش مجدد به یکی از گروهان بعنوان بیسم چی  شهیدموسوی شیخ انتخاب شدم  کم کم گردان حال وهوای خاصی به خودش میگرفت فرمانده گردان ما شهید علیرضا بلباسی درجمع نیروها حاضرومسائل مربوط به عملیات را توضیح میداد رزمند گان دست دراغوش هم  گریه واز هم شفاعت می خواستند ودران غروب  اسمان درهم می پیچید وجایش به ابرهاداد باران نم نم شروع به باریدن کرد که درهمین زمان اتوبوسها برای سوار کردن نیروها جهت عملیات امده بودند..ومابه نوبت سوارماشینها میشدیم که حاج ابراهیم اسلامی امد وگفت بردارها شماباهم دیگر دریک گردان ویک گروهان میروید احتمال شهادت هم زیاداست لطفاازهم جداشوید که بعدازجداشدن درمنطقه باز بهم رسیدیم بهرحال ماشینها بعداز ساعتها به نهر ابوفلفل رسیداند وما پس از اندکی قایقها دنبال  اماده سوار کردن ماشده اند چون منطقه سخت زیر اتش بود  وباسختی به ان طرف  روانه شده ایم اتش دشمن از زمین وهوا برسرما میبارید وشب هنگام درگوشه ای سنگر کوچکی درست کرده ورفتیم داخل ان تاصبح هم مورد استقبال بعثی ها قرار گرفتیم البته  این مکانی که ما موضع داشتیم خط اصلی نبود بلاخره انشب بهر سختتی بود گذشت هواکمی روشن شد وما یکی یکی همد یگر پیداکردیم فرماندهان ماهم با سازماندهی سریع نیروها اماده رفتن  به خط مقدم شداند یادم میایدکه شهید حسن فرجی موقع که از خطیرکلاشب قبل اش میخواستیم بیایم ان شب مادر حسن شام دعوت اش بودیم وماراسفارش به همدیگر میکرد اما من اورا دران گیرودار ساعتی گم کرده ام وبعداز پیداشدن سوار تویوتا شده هواتاریک محض بود وحرکت اغاز شدتاجایکه دشمن حرکت ماشینها رافهمید واتش رادوباره اغاز کردوشدت  گولوله باران انقدر سنگین بود که ازماشین پیاده شدم ایم حالا اینجا خط مقدم بود ورفتیم بغل خاکریز وداخل سنگر کوچک باور کنید انقدر اطراف ما گلوله توپ خمپاره میخورده که تمام بدن ماکمی زیر خاک رفت ودشمن احساس میکنم خودش خسته شد واتش کم شد واوخر شب بود که اولین قسمت عملیاد اغاز شد در مرحله  اول شهید جواد رگنی ازما جداشد وروانه شد وساعتی بعد بااصابت گلوله کالیبر ۵۰ به کتف اش به شهادت رسیده بود که مادر مرحله دوم رسیدیم پیکر اورادران سنگر کوچک دیدام رسیدام   درکنار پیکر ایشان  ماندیم چون هوا روشن شد انروز من در کنار شهید موسوی شخ فرمانده ما بودبا مرکز فرمانهی درارتباط بوده تا منطقه تثبیت میشدلحظه  هابه سختی میگذشت وما تشنتشنه وگرسنه در جلوی دشمن ایستاده گی میکردیم وتاشب تعداد  زیادی از رزمنگان به شهادت رسیداندچون منطه پشت ما هم تحت نظر دشمن بود کسی نمی توانست در هوای روشن بما کمک کندوکم کم هوا غروب میشد که من با بی سیم باشهید بلباسی تماس گرفتم گفتم حاجی ما مجروح وشهید زیاد داریم  ایشان دستور فرمودند که حاج عباس طالبی الان حر کت کرده وبه سمت شما میایدایشان به هر ترتیبی بود امدند وقتیکه ایشان منظره شهادت بچه ها رادیدمجدا با اقای بلباسی وشهیدموسی محسنی وعلی اکبر کارگر تماس گرفت وموضوع رااطلاع داد وچند نفر جهت کمک امدند وشهدا ازجمله شهید رگنی  رااز منطقه اصلی خارج نمودندالبته شب هم توسط عراقیها با شلیک منور تبدیل به روز میشد این  از ترسشان بودکه خداونددردل کافران می گذاشت ومادرکل روز درداخل کانال کوچک که نیروی دشمن از هر طرف دید کامل داشت ومادرانجا بصورت کمین مراقب دشمن بودیم که پاتک نزند علاوه بران دشمن هم حسابی منطقه  رازیراتش انواع صلاع اتشباری میکرد دران شب شهید حیدر  علیزاده باتعدای از نیروها بجای شهداومجروحین نزد ما به کمین امدند وقتیکه من ایشان دیدم خوشحال شدام چون چند روزی اورا ندیدیم ولحظه عجیی بود امد کنار من وگفتم خوش امدی ولی مواظب اوضاع باش چون دشمن مارادید دارد وشماهم که امدید روحیه مابهتر شدانروز کنارهم تاغروب درددل کردیم روز اخر بود که خدمت ایشان بودام درهمین اسنا فرمانده موسوی گفت غروب به محض تاریک شدن بادران بروند کمی مهمات از مقر گردان بیاورند ازجمله دافطلب شهیدعلیزاده بود شب فرارسید واین برداران رفتند ومقداری مهمات اوردنددربرگشت لحظه ای چهره اورا نگاه کردام حالت نورانی پیداکرده بود گفتم بیا پیشم امد ونشست ومراقب اطراف هم بود مقداری غذا درپلاستیک پیچیده بود را باز کرد وباهم شام خوردیم دوباره ارام ارام صحبت میکردیم  البته منطقه فاو بدلیل نمکزار بودانش وشرجی بودن هوا واب کثیف اطراف که باامدن خمپاره ها به اطراف ونزدیکی وضع لباس وسر وصورت ماراکاملا تغیر داده بود شب به نیمه رسیده بود که گفتم کمی استراحت کن البته درکمین ما بصورت دراز کش بودیم کمی استراحت میکرد باز بیدار میشدحالا حساب کنیدشما دران وضیعت صدای غرش خمپاره.وضیت جسمی وخستگی چندروزه چطور استراحت می کردیم همش نگران من بود چون باید جواب بی سیم بلباسی یامحسنی یاشهید گارگر رامیدام واقعانمی دانم با این زبان  قاصر چگونه فداکاری رزمندگان رابیان کنم شب به فجر نزدیک میشدچون ساعتی دیگر سرنوشتی در انتظار ما بودکه دست تقدیر کبوتری را به حرم اللهی فرا می خواند.موقع نماز صبح بود واماده برای نماز شدیم البته باهمان وضیعت تیمم کردهام ونماز را درداخل کمین بصورت دراز کش خواندم حالا نوبت شهید بود که نماز بخواند من سرم کمی از کانال خاکریزبا لا اوردم ونگاه کردم دیدام دشمن سر دوشکا اماده  ودنبال شلیک است شهید درحال اماده شدن برای نماز بودکه لحظه ای نیم خیز شدودراین اسنا ان دشمن بعثی شهیدرا که دیده بودابطرفش تیراندازی کرد  و سه گلوله دوشکا به شکم شهید خورده بود ودران زمان بود که اورا دراین اوضاع دیدام گفتم خوشا بحالت که باشهادت رفتی راستش من هم کمرم شکست دوست تمام دوران زندگی  مورداصابت  قرار گرفت بابیسیم تماس گرفتم که حاج عباس امد وشهیدرا ازکنارم برد ومن غصه خودام میخورده ام که من گنه کارواین دنیا وانفسا چه کنم وانروز روز سختی بر من گذشت وغبطه خوردن الان ۲۶سال ازانروزمیگذرت ومن هم ماندام باکوله باری ازخاطره بیاد ماندنی  برای شادی روح این شهید بر محمد وال محمد صلوات
سلام ایی غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا

به
شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه


کربلای پنچ بهمراه شهید نژاد اکبر

اولین روز عملیات بعنوان بیسم چی به همراه گردان صاحب الزمان  سوار بر قایق شده وبه انطرف شلمچه رفتیم چند کیلو متر پیاده با بیسم برپشت پیشروی کردیم ما دو گردان بودیم گردان یک اقای برمکی ودرگردان ۲اقای جابر جعفری وتیمور علیپور وشهید درویشی گردان به محض رسیدن به خط اصلی

درگیر شدید پیش امد سمت راست مانیزار بود و سمت  دیگرخاکریز  بودهردو طرف خاکریز عراقیها به ما  دید داشته  وبه سمت  ماحمله میکردند

کم کم بدلیل اتش شدید دشمن وحمله تانکهای عراقیهااز هر طرف به ما نز دیک میشدند ازهوا بالگردها  وهواپیماهاشدیداموضع مارا می  کوبیدند ونیروهای پیاده ازپشت تانکها به سمت ما میامدند حلقه محاصره تنگ وتنگتر میشد تاجایکه یکطرف تقریبا محاصره کامل شده بود که ارپیجی زنها شروع به شلبک کردند که چند تانک اتش گرفتند وبدین صورت تقریبا محاصره شکسته شد ودشمن کمی عقب رفت یادم هست که ماانروز تا عصر غذا نخوردیم وگردان ما در حمله دشمن بدلیل نداشتن سنگر اکثر نیروها مجروح وشهید شدند وانهایکه ماندند بدجوری خسته بودند تشنه وگرسنه با همان جیره جنگی مقا ومت  ادامه داشت تاجایکه هوا تاریک ودشمن دوباره دم غروب پاتک شدیدی را اغاز کرد  ومنطقه  راشدیدا زیر اتش قرار گرفت

وجای نبود که سرپناهی  داشته باشد با تاریکی شب ومنهدم شدن چند تانک دشمن به موضع خود برگشت ونیروی  باقیمانده گردان یک منطقه را پدافند کردند وبنده بهمراه فرمانده گردان شهیدنژاداکبر به دنبال گردان دو که در جای دیگر بودند

رفتیم وانها راپیدا کردیم ازمقر گردان ۱تا مقرگردان۲باچه درد سری رفتیم اتش دشمن درجاده  زیاد بودودوطرف جاده هم اب زیاد نمیدانم چه جوری در ان وضعیت نیروها را پیدا کردیم نزد نیروها رسیدم ساعت ۸شب بود غروب جمعه بود .دران مقرر نیروها را سازماندهی کردیم چون فرمانده گردان ۲زخمی وجانشین هم شهید شده بود بیسم روی دوشم سنگینی میکرد و خیلی خسته شده بودام چاره هم نبود دران وضیعت من از انهمه بیسم چیها مانده بودام کد ورمز مخابرات لشگر وگروهانهای گردان را تقریبا حفظ بودم ودو گردان را باراهنمای فرمانده هماهنگ میکردم در برگشت جهت ادامه عملیات به سرای مرگ رسیدیم که اقای قربانی فرمانده لشگر چند لحظه ای جهت ادامه عملیات در محور دیگرفرمانده مارا راهنمای میکرد  
نذار که سفره ی دلت ، پیش غریبه وا بشه
این بغض نشکسته باید ،
سهم خود خدا بشه

پا به دنیای فرشته ها بذاردنیای فرشته ها حقیقته
واسه تو که بوی آسمون می دی
گم شدن تو زندگی ، مصیبته (مصیبته،مصیبته)

آخرین نشونه ی رسیدنی
که واسه همیشه بی نشون می شی

پا رو مخمل ستاره ها بذار
داری همسایه ی آسمون می شی

وارث نجیب زخم های درشت
طاقت دل های پرپر نداری
سرتو رو شونه های من بذار
وقتی عاشقی و سنگر نداری

آخرین نشونه ی رسیدنی
که واسه همیشه بی نشون می شی

پا رو مخمل ستاره ها بذار
داری همسایه ی آسمون می شی
نذار که سفره ی دلت ، پیش غریبه وا بشه
این بغض نشکسته باید ، سهم خود خدا بشه
نشون بی نشون من ، به قلب آسمون بزن
تا مردم از روی زمین ، ستارتو نشون بدن
4-

بیاد شهید محمد جواد وحسن فرجی از خطیرکلا

 کمتر کسي از روزهاي خوب شما  مي‌گويد. از سکوت شب سنگرها، از درد دلهاي شبانه. کمتر کسي  قصه‌هاي عاشقانه و صادقانه‌تان را مي‌گويد. کمتر  از نگاه پرعاطفه و حرف‌هاي عاشقانه مي‌گويند کمتر لحظه‌هاي سبز شما را  روايت مي‌کنند. کمتر زمزمه حديث سفرهاي غريبانه را مي‌شنویم. آري! من آشناي غزلهاي خاطرات شمايم. گاهي در دلم سوگواره برپا مي‌شود. گاهي دلم براي صداي خمپاره‌ها مي‌تپد. دلم براي نخلهاي سوخته مي‌سوزد و آهسته و بي‌صدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ريشه مي‌کند و به ياد شما آواي غريبي سر مي‌دهم و در اين روزگار غريب به غربت و تنهايي خود مي‌گريم و به ياد شما، دوباره جان مي گيرم.

 من، از شما جدا مانده‌ام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنيده‌ام. من، قصه عروج را از دشت شقايق‌ها نشنيده‌ام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه ديده‌ام. من، حديث حادثه‌ها را شنيده‌ام.

 روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غريبي است. غربت ياد شهيد غيرت‌هاي رفته به باد را زنده نمي‌کند. غربت ياد شهيد حديث عشق و جنون را رها نمي‌کند. غربت ياد شهيد صحبت سرخ لاله‌ها را هويدا نمي‌کند. غربت ياد شهيد ابرهاي تيره دل را سپيد نمي‌کند وغربت ياد شهيد غيرت ما را شعله‌ور نمي‌کند. آري، زمان زمان غريبي است.

 قرارهاي امروزي آواي بي قراران را از يادها برده است، ترانه‌هاي امروزي ترانه‌ي دلنواز باران جبهه‌ها را از بين برده است. آري! آواي باران به گوشمان نمي‌رسد. عطر سرخ ايثار بويش را از دست داده است.

 

 چشمهاي غرق به مال چشمهاي فانوسي آن روزها را از ياد برده است. لبخندهاي مايل به دنيا لبخندهاي دريايي دريادلان را فراموش کرده است. آري! آسمان سينه‌هامان از آواي غربت ياران، بغض ابر گرفته است. کجائيد؟! اي لبهاي خاموش، تا با صداي آشناي خود برايم بگوئيد رازهاي در زنگار نهفته را، قصه شوق پرواز را.

اینروزها مادر شهید حسن فرجی درکنج خانه ازبیماری صعب العلاجش رنج میبرد وروزها در رسیدن بخدا وشهیدش به انتظار نشسته و وقیتکه انروز لباس بسجی را تن شهید ش می پوشاند شاید فکر این روزهای بی کسی را نمی کرد یا شاید دلش برای حضرت زینب می سوخت که بعداز شهادت برادرش چه سختیها که نکشید-

ازگهرباران تاکردستان ومریوان

نیمه اول سال ۱۳۶۴ بعد از اتمام اموزش در گهرباران ساری با مینی بوس از پادگان شهید برکعتی چالوس

عازم خطه کردستان شدیم  بعداز گذشت از همدان  به شهر سنندج رسیدیم هوا کمی خنک بود بعداز

استراحت در ان پادگان شب را به صبح رسانده وکم کم اماده رفتن به مریوان شدیم البته جاده مریوان از

لحاظ امنیت وخاکی بودن جاده با محافظت نیروهای سپاه کردستان مسیر را طی کردیم وبه ازدور شهر

مریوان  چهره زیبای خودش را نمایان میکرد بالاخره  به پادگان شهید عبادت مریوان رسید یم  خسته

وکوفته جای برای استراحت پیدا کرده ومدتی خوابیدیم که با صدای اقای مدانلو مسول پرسنلی پادگان

بیدار واماده رفتن به محور شهید چمران ویکی از قعله های محور بنا م درگاه شیخان  مارا پذیرا شدند این

منطقه در روستای بنام درگاه شیخان بود که به محور شهید چمران فاصله زیادی داشت وهم به سه

راهی سرو اباد البته کمی به محور دزلی نزدیک بود وتدارکات برای ما ازمریوان و بعضا از محور میرسید

بعداز استقراردر مسولیت تامین جاده بطول ۲۵ کیلومتربه ما چند نفر سپرده شد ازساعت ۸صبح تامین

جاده اغاز تاغروب ساعت ۵ بعداز ظهرواز اخر نیروها یکی یکی میامدند ودست جمع به به سنگر خود

غروب میرسیدیم وشب باز دوباره نگهبانی از روستا وسنگر نوبتی حفاظت میکردیم این کارهای ما

بطوروزانه وشبانه انجام میشد روز بعد نبینید از دست پشه های موزی ومار وعقرب واز دست دشمن

که واقعا کار خیلی سخت بود باتوجه به وضعت کردستان وحضور دشمنان داخلی حفاظت از منطقه بازهم

نیاز به زخمت شبانه روزی داشت در یکی از روزها مریضی سختی بسراغم امد وتا غروب دوام اوردم

وانشب با مسول محور صحبت کردندند ودرخواست انتقال من به بیمارستان مریوان  رضایت دادند

اما بردن خیلی سخت بود چون جاده در شب تامین نداشت  نیروای محور وهمسنگران جاده  رادر شب

امن کردندند مرا به بیمارستان بردند بعداز اینکه بهوش امدم دوروز بعد بود که من از بیمارستان مرخص

شدم وخودم با حال به قلعه برگشتم که بچه ها از من استقبال وخیلی خوشحال شدند همسنگران من

دران محور اقای اکبری ازبابل ذبیع خائفی از ساری جام خانه ومهدی خائفی وکاظم نژاد وصادق غنی

زاده از قراخیل  همایونی از بهشر وربعی از گرگان البته یکی دو تا از رزمندگان بنام البروزی وبرادری دیگر

در روزهای اول رسیدن ما اسیر شدند خلاصه بعدازان مریضی من کمتر به تامین جاده میرفتم بعضا به

گشت میرفتم دریکی ازان روزهای تابستانی پذیرای از بچه ها من بصورت شهردار سنگر شدم شهردار

درسنگر یعنی درست کردن غذا بمدت یک هفته بصورت نوبتی در هفته ای که من اشپزی میکردم غذای

همسنگران رادر موقع ظهر دادم ظرفهای نهار ما بشقاب  ملامین بود که نیاز به شستن داشت درون اب

گرم گذاشتم که بشورم کمی خوابم برد وقتی بیدار شدم رفتم سراغ ظرفها دیم که تما بشقابها در اثر

 گرما داز حالتی به حالت دیگر شد ودیگر قابل استفاده نبود وان خاطره برایم ماند..کردستان بودن کمی

سخت بود بهر حال این  چند ماه بزودی گذشت واز مردم خوب ودوست داشتنی کردستان تشکر می

کنم .....وادامه...

6-

 عمليات كربلاي 4از گردان صاحب الزمان از لشگر ويژه 25كربلا


بفرماندهي سرتيپ پاسدار شهيد جواد نژاداكبر

فرمانده گردان يك صاحب الزمان رجبعلي برمكي ازجويبار

فرمانده گردان دو صاحب الزمان جابر جعفري

جانشين گردان 2شهيد تيمور عليپور از قائمشهر

قبل از عمليات كربلاي 4مادر منطقه هور العظيم بعنوان سكاندار براي نيروهاي گردان مستقردرهور كارهاي

نيروها ی  داخل هوررا انجام ميداديم ازجمله كارها رساندن مهمات وغذاوهمچنين حمل شهدا ومجروحين درمحور وكمين ها

كه در اثر اصابت تركشها وخمپاره ها مجروح يا شهيد ميشدند در درجه اول ما برسر نيروها حاضر وسريعا انهارا

به عقبه گردان انتقال ميداديم وامبولانس ها ي  مستقر در اسكله خاكي انهارا به مراكز درماني ميرساندند ماروزانه درچند نوبت باقایق به محورها وکمین ها سر کشی میکردیم وکارهایبرادرانرزمندهراانجام وشبهاهم اگرنیروهابمااحتیاج داشتند با احتیاط به انها سر میزدیم واین روزها میگذشت که

دستور از طرف فرماندهی لشگر برادر قربانی امد که خط را تحویل لشگر۳۱ عاشورا دهیم تارسیدن نیروی لشگرخط مقدم را نیروی یگان دریای لشگر ۲۵اداره نماید البته ما حدودا ۲۰ نفر چون مانده بودیم  لشگر ۲۵کربلا ازاین منطقه به جای دیگر عزیمت کردند تااماده شوند برای عملیات کربلای ۴ در حال تغیر وتحول اقایکاشانی ازلشگر تبریز را می دیدم که قرار بود خط لشگر مارا تحویل بگیرد  چند روزی تحت فرماندهی انهابودیم تااینکه نیروی انها رسیدند وما کلا خط را تحویل وبه هفت تپه مقر اصلی مراجعه تا تکلیف ما معلوم شود......

دلنوشته

ديشب به چشم خود ديدم الاله اي نشكفته پرپرشده هيچكس براي او نگريست.تنها گل ميخك ازسرتنگدستي


قطره اي اشك بردامن سبزه چكانيد وگل بنفشه مشعوف جمال اوشده وتا صبح درغم تنهاي وبي كسي الاله

غريب  گريست ودر اوج بي تابي .بنفشه گلزار به خروش درامد وتا صبح عزادارعشق الاله شد واين باد بود كه باترنم

بهاري خود الاله را بر دوش خود حمل ميكرد


هميشه آرزو داشتم به تو بگويم لا لائي خس خس سينه ات چقدر برايم آرام بخش است  هميشه آرزو داشتم جاي  دست و پائي که براي امنيت و آسا يش من داده اي باشم . هميشه آرزو داشتم … ولي هيچ وقت نتوانستم ،

  حالا هرچه آرزو دارم را برايت مينويسم …

حکايت کن ازخمپاره هاي که من خواب بودم افتاد. از گونه هاي که من خواب بودم وتر شد. بگو چند پرستو ازپشت خاکريزها پرکشيدن …

9-

شهید مهدی تیر خطیر کنار خودم بسوی خدا رفت

چقدر در غم پرواز نشستيم و نمى دانستيم:

فصل پرواز فقط فوز شهادت مى خواست

عقل مى گفت: برو اصل ارادت كافى است

عشق مى گفت: كه اى كاش ارادت مى خواست

پشت بر عشق نمودى دگر اين بار مگوى

باز از عطر دعايى كه اجابت مى خواست

اگر اى دوست تو را دير زيارت كردم

به خدا ديدن چشمان تو فرصت مى خواست

10


چشم مخصوص تماشا است اکر بگذارند

من از اظهارونظرهای دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتوی است

اگر بگذارند 

و بدین سان مردان تاریخ برای همیشه ماندرگار خواهند بود  

 وشاید تقدیر چنین باشد

تاريخ عمليات: 3/10/65 ساعت 30/22

مكان عمليات: ابوالخصيب- شلمچه


ما درگردان صا حب الزمان لشگر ۲۵ کربلا بعنوان بیسیم چی گردان بفرماندهی

شهید جواد نژاد اکبر از نخلستان صیدابیه ابادان به منطقه عملیاتی اعزام شدیم که

چندگردان غواص ازخرمشهر عمل کرده وگردان ما از ازمحور دیگر قرار  بودعملیات انجام

دهد که با لو رفتن  عملیات متاسفانه گردان ما عمل نکرد وما منتظر دستور

فرماندهی لشگر بودیم غروب همانروز منطقه عملیاتی تحت شدید ترین بمباران

هوای  وشیمیایی  قرار گرفت ویکی از دوستان من بنام شهید مهدی تیر خطیر در این

عملیات بشهادت رسید  ومنهم در این عملیات بر اثر استنشاق گاز شیمیایی  مجروح

شدم


عملیات کربلای ۱۰

 


آزادسازی 250 كیلومتر از خاك عراق از دستاوردهای عملیات كربلای 10 بود.

عملیات گسترده كربلای 10 در 25 فروردین سال 66 در جبهه شمالی ماووت و‌ با رمز یا صاحب‌‌الزمان (عج) آغاز شد و آزاد‌سازی 250 كیلومتر از خاك عراق و ارتفاعات نزدیك شهر ماووت از دستاوردهای عملیات كربلای 10 بود.

‌عملیات كربلای 10 با رمز یا صاحب‌‌الزمان‌(عج) در 25 فروردین سال 66 در جبهه شمالی ماووت آغاز شد.

قبل از عید سال ۶۶ باباشنیدن زمزمه عملیات به  خودم را به مقر لشگر۲۵ کربلا در هفت تپه

حضورپیداکردم واموزشهای لازم به منطقه کوهستانی را سپری کردم کم کم اماده عملیات میشدیموقتیکه اماده رفتن به سمت غرب کشور میشدیم حس عجیبی  پیدا کردم چون سر نوشت من در این

عملیات به شکل دیگری رقم میخورد کم کم ازپیچ وخم های کوهای غرب کشور به منطقه مورد نظر رسید

یم وساعت جانثاری نزدیکتر میشد رمز عملیات اعلام شد یا صاحب الزمان اتش از دوطرف اغاز شد گلوله

کوهها راتکه تکه میکردند خیلی انشب معنوی زود میگذشت در بین ردوبدل اتش سنگین ناگهان احساس

 کردم  درعالم دیگر هستم گه گاهی بهوش میامدم ولی کاری ازدستم بی رنمی امد وهرچه بود بدن

زخمی وخون الود دیگر رمقی برای نفس کشیدن نمانده بود ظاهرا خاک در دهانم جمع شده بود واخرین

نفسها به سختی میامد جای که من مورد هدف قرار گرفتم حدودا جای بود که می توانستند  مرابه

عقبه ببرند

ولی به راحتی نبود یادم هست وقتیکه مجروح شدم دونفر بودیم فردی بنام جانباز ناظری بود که شاهد

ماجرای  مجروحیتم است انرا برایم بعدا گفتند خلاصه دربازگشت عزیزان رزمنده ای که از عملیات باز

میگشتند بدن مرا بیهوش کنار گودالی دیدندوباخود گفتند تاجای امن ایشانراببریم دونفری فکر کنم

تامسیری کوتا بردند شاهد خسته شدند وگفتند اینجا کمی امن است مرابه پایین انداختندومن ان لحظه

کمی هوش امدم فقط این کلمه را گفتم من نمردم وتا۱۴اردیبهشت در دربیمارستان فیروز گر تهران بهوش

امدم  این قسمتی از روایت مجروحیتم که توسط جانباز ناظری برایم تعریف کرد

شهر فاو عراق

درادامه عملیات والفجر۸درمحور شهر فاو در سال ۱۳۶۵دریک عملیات خونین در حوالی ساعت یک بامداد۲/۲/۱۳۶۵من بهمراه بهترین عزیزان ودوست داشتنی دران منطقه  و عملیات شرکت کردیم وتا حوالی صبح چند تن از همرزمانم بنامهای

۱-شهید محمد جواد رگنی از خطیرکلا

۲-شهید حیدر علیزاده از خطیرکلا

۳-شهید حسن فرجی از خطیرکلا

۴-شهید علی اکبر کارگر ازبابل

۵-شهید عباس طالبی از قائمشهر

وتعداد زیادی ازرزمندگان دران عملیات بدرجه شهادت نائل امدندو بعداز عملیات ماکه مجروح شده بودیم به عقبه برگشتیم کاش کمی  خلوص انها در ما بود وباهم بدیدار خدا میرفتیم  یاعلی مدد

اریبشهت سال ۱۳۶۵

اریبهشت سال ۱۳۹۱

انشاالله تاریخ قصاوت کند

 السلام علیک یا روح الله
هنگامي که او آمد
 نوجوان بوديم يا جوان

 
او را هيچگاه  از نزدیک نديده بوديم
ولي وقتي که آمد بر قلب ما فرود آمد و بر دل ما نشست
عاشقش شديم
و مشتاق يک لحظه نگاه او
پير بود ولي دل ز ما ربوده بود
 
هنگامي که خصم دون عزم نابودي ما کرد
بفرمان او همه بسيج شديم
لباس خاکي بسيجي را بر همه زيورهاي دنيوي ترجيج داديم
محکم و استوار در برابر دشمنان صف به صف
چون پاره هاي آهن گداخته
 فرياد بر آورديم

رفتن به منطقه کربلای 10

وقتیکه اماده رفتن به سمت غرب کشور میشدیم حس عجیبی  پیدا کردم چون سر نوشت من در این

عملیات به شکل دیگری رقم میخورد کم کم ازپیچ وخم های کوهای غرب کشور به منطقه مورد نظر رسید

یم وساعت جانثاری نزدیکتر میشد رمز عملیات اعلام شد یا صاحب الزمان اتش از دوطرف اغاز شد گلوله

کوهها راتکه تکه میکردند خیلی انشب معنوی زود میگذشت در بین ردوبدل اتش سنگین ناگهان احساس

 کردم  درعالم دیگر هستم گه گاهی بهوش میامدم ولی کاری ازدستم بی رنمی امد وهرچه بود بدن

زخمی وخون الود دیگر رمقی برای نفس کشیدن نمانده بود ظاهرا خاک در دهانم جمع شده بود واخرین

نفسها به سختی میامد جای که من مورد هدف قرار گرفتم حدودا جای بود که می توانستند  مرابه

عقبه ببرند

ولی به راحتی نبود یادم هست وقتیکه مجروح شدم دونفر بودیم فردی بنام جانباز ناظری بود که شاهد

ماجرای  مجروحیتم است انرا برایم بعدا گفتند خلاصه دربازگشت عزیزان رزمنده ای که از عملیات باز

میگشتند بدن مرا بیهوش کنار گودالی دیدندوباخود گفتند تاجای امن ایشانراببریم دونفری فکر کنم

تامسیری کوتا بردند شاهد خسته شدند وگفتند اینجا کمی امن است مرابه پایین انداختندومن ان لحظه

کمی هوش امدم فقط این کلمه را گفتم من نمردم وتا۱۴اردیبهشت در دربیمارستان فیروز گر تهران بهوش

امدم  این قسمتی از روایت مجروحیتم که توسط جانباز ناظری برایم تعریف کرد


بیاد شهید مجید وخاطراتش


15-ادم میاد  غروب رفته بودیم مسجد نماز که یکی از دوستام بنام مجید رادیدم به اوگفتم فردا میخواهم بروم 

 جبهه   پدرم جلوی مرا گرفته گفت که شما  8ماه رفتی بسه دیگه

 بهرحال باید مخفی بریم مجید گفت من 

میخوام بیام  پس شب میام خانه شما کیفت ات را میبرم خانه خودم شما یواش فردا بیایید تاشهر به کسی نمی گوییم

اقا مجید امد کیف مرا برد خانه خودش که

 من فردا به هوای مدرسه بریم قائمشهر واعزام بشویم

بالاخره موقع اعزام شد کارها انجام واماده اعزام سوار ماشین شویم گفتم بی زحمت کیف من کو گفت من  

کیف خودم را نیاوردم گفتم چه شد مگه گفت دیشب رفتم خانه کیف خودم را جمع کردم که صبح بیارم خاله

ام امد خانه ما فهمید که ما میخواهیم بریم جبهه کیفهای مارا برد خانه اش که منهم  نیام دوتای بدون کیف 

رفتیم تااهواز بامشقتی  یک وسایلی تهیه کردیم البته روزگاری خوبی بود

 البته بعدا مجید ما شهید شد روحش شاد


15-بیاد شهید مهدی تیر خطیر وخاطراتش


دیماه سال 1365کنار رود خانه بهمنشیر ونخلستان ابادان گردان صاحب الزمان


ماعازم خط جهت عملیات شدیم هر یک از رزمندگان اماده برای عملیات شدند من جایی کنار بیسیم نشسته 

بودم که صدای مهدی تیدر خطیر امد گفت بریم قمقمه را پر اب کنیم دونفری حر کت کردیم بسمت تانکر اب

قمقمه را پر اب کردیم که اقای موسوی از بچه های بندر گز را دیدیم گفت بریم کنار بهمنشیر کمی نشستیم 

وکمپوت گیلاسی باز کردیم کمی خوردیم که ناگهان توپ فرانسوی امد که ترکشی به سر مهدی خورد ومهدی 

ما به شهادت رسید  بمناسبت شهادت مهدی گوشه ای از خاطرات را نوشتم

یادش بخیر

16اذر92

نزدیکی عملیات والفجر8بود گردهمایی بسیجان بود جمیت قلقله بودشهید شیرسوار امدن درتکیه سخنرانی کردند

تعداد زیادی برای حضور درجبهه ثبت نام کردندمتقاضی زیاد بودزیاد نیرو نمی خواستند بهر حال کار به قرعه افتاد

ازتعدادزیادنیروچند نفر میخواستند خوشبختانه اسم من افتاد یادش بخیر