«خيليها چشم، دست يا پايشان را در جبهه
جا گذاشتند و ما نفسشان شديم، چشمشان شديم، دست و پايشان شديم، اما
سرنوشت ساکنان اين بيمارستان به هيچ کدام از همرزمانشان شبيه نشد، ساکنان
اين خانه بزرگ با سنگهاي مرمر سپيد و حياطي خلوت و ساکت، تا هميشه در جنگ
ماندند...»
به گزارش صراط سايت
مشرق با مقدمه بالا به جانبازان موجي پرداخته و نوشته است: روي سرشان ابري
از آتش است، زير پايشان فرشي از مين، اين حياط حمرين دهلران است، سهراه
اللهاکبر مريوان، عمق آبهاي هورالعظيم، سهراهي خونين خرمشهر، حوالي
کرخه، درياچه ماهي شلمچه، نمکزارهاي فاو، رملستان فکه.
ايستادهام پشت ديوار فلزي سبز رنگ، تا
درها باز شوند و وارد ميدان جنگ شوم، اينجا هر لحظه شايد «خمپاره شصت»ي
بيزوزه کشيدن فرود بيايد، شايد روي «ميني ضد نفر» ايستاده باشي، اين حياط
پر از «تلههاي انفجاري» است، آسمانش پر از «خمپارههاي زماني» است که خيز 3
ثانيه ميطلبند، اينجا پشت رديف شمشادها شايد يکي از همرزمها درحال جان
دادن دست و پا ميزند، آن سوتر پر از «مينهاي منور» است و آرپيجيزنهاي
کمينکرده، هر لحظه شايد تانکهاي دشمن ديوارهايش را بشکافند، شايد
تکتيراندازي هدف گرفته باشدمان، گوش کن، يا زهرا را نميشنوي؟ يا مهدي؟ يا
زينب؟ يا حسين؟ ما در کدام عملياتيم؟ اسم رمزمان چه بود؟
در اين حياط بزرگ که با ديوارهاي بلند و
مجهز به دوربين و دزدگير محصور شده است، مرداني با مرام جبههايهاي آن
روزها، با لباسهاي آبي نخي، نه با پيراهنهاي خاکي جبهه، با دمپايي، نه با
پوتين، با دست خالي، نه با کلاشينکف، هنوز در روزهاي جنگ نفس ميکشند،
آنها شبها خوابي سبک دارند تا اگر آتش باريدن گرفت بسرعت برخيزند و آماده
دفاع از جان ما شوند و روزها، هر لحظه، خاطرهاي از سالهاي آتش و خون به
ذهنشان هجوم ميآورد و آن وقت اگر قرصهاي آرامبخششان را نخورند، اگر
پرستارها تسکينشان ندهند، موج، موج جنگ، موج روزهاي دراز کشيدن روي سيم
خاردار و مين، موج تنهاي بيسر و سرهاي بيتن، موج کودکان سوخته و زنهاي
پريشان، موج ضجه و فريادهاي کمکخواهي، آنها را ازجا ميکند و در دست و پا
زدني گنگ و فريادهايي بريده بريده، از خود بيخودشان ميکند.
اينجا در بيمارستان جانبازان اعصاب و روان
سعادتآباد، عقربهها و تقويمها اعتبار ندارند و گرچه سالها پيش، جنگ
تمام شده است و حتي خيليها آن را از ياد بردهاند، اين تکه از زمين،
تسليم زمان نميشود.
نميدانم چند درصد از آنها که آغاز اين
گزارش را ميخوانند، نيمهکارهاش ميگذارند و از ذهنشان ميگذرد که لزومي
ندارد نرسيده به بهار از حال و هواي جانبازان اعصاب و روان بيمارستان
نيايش چيزي بخوانند. من هم وقتي پس از سالها، بار ديگر دلتنگشان شدم و
عيد را بهانه کردم تا باز به آسايشگاه بيايم، فکر ميکردم شايد اين گزارش
با عيد غريبه شود؛ اما بعد يادم افتاد که ما ايرانيها از سال 59 تا 67 هر
سالتحويل، يادشان ميافتاديم، آنها سالتحويلهايشان را در پناه کيسههاي
شني سنگر جشن ميگرفتند و ما در پناهگاهها يا زيرزمين خانههايمان، آنها
صداي رگبار و انفجار ميشنيدند و ما آژير قرمز، آنها دلواپس ما بودند و ما
دلنگران از موشکهايي که بيامان فرود ميآمدند. ميبينيد؟ ما با آنها از
لحظه نو شدن سال خاطرههاي زيادي داريم، ما با آنها بزرگ شدهايم.
خيلي از همرزمهايشان در آن سالها شهيد
شدند و ما سنگمرمرهاي مزارشان را با گلاب شستيم و برايشان در اتاقهاي
حلبي بالاي سنگ قبرها حجله و جانماز و هفتسين گذاشتيم، خيليها در توفان
آتش گم شدند و ما پلاکهاي نيمه و استخوانهايشان را سالها بعد در آغوش
فشرديم، لالايي خوانديم و به خاک سپرديم، خيليها از نفس افتادند و
سرفههايشان رنگ خون گرفت، خيليها چشم يا دست يا پايشان را در جبهه جا
گذاشتند و ما نفسشان شديم، چشمشان شديم، دست و پايشان شديم، اما سرنوشت
ساکنان اين بيمارستان به هيچ کدام از همرزمانشان شبيه نشد، ساکنان اين خانه
بزرگ با سنگهاي مرمر سپيد و حياطي خلوت و ساکت، تا هميشه در جنگ ماندند و
موج انفجار يا خاطرات فجايعي که ديده بودند، دگرگونشان کرد تا هر روز
شهادت را تجربه کنند و بيتاب شوند، اما ما، خيلي از ما، فراموششان کرديم و
يادمان نماند که جنگ علاوه بر جانبازان شيميايي و قطع عضوي و شهدا و
مفقودالاثرها، جانبازان اعصاب و روان نيز دارد.
اينجا امن است از 7 سال پيش که دربارهشان
نوشتم، هميشه دلم ميخواست باز ببينمشان، بيمارستان نيايش 80 جانباز
اعصاب و روان بستري دارد و به گروهي هم سرپايي خدمات ارائه ميکند.
نگاههاي آنها وقتي از حياط ميگذرم و به اتاق فيزيوتراپي ميروم غريبه
است، اما کمتر از نيم ساعت بعد، وقتي حرفهايم با عبدالنبي شريفپور،
فيزيوتراپيست مرکز، درباره کاردرماني جانبازها تمام ميشود، انگار سالهاست
من و آنها که پشت ديوار شيشهاي اتاق کنار هم ايستادهاند و تماشايم
ميکنند، يکديگر را ميشناسيم.
در سالن کاردرماني، تعدادي از جانبازها
خاطرههايي دور را در آدمکها و گلها و سبدهاي سفالي خلاصه ميکنند يا با
رنگهايي درهم، روي بوم ميريزند.
فکر خودکشي و مرگ و روزهاي ناخوش جنگ حالا
روي بوم آمده و شده است گلهاي نيلوفر، پلها و پيادهروهاي سنگفرش شده
سپيد، درياچههايي پر قو و کلبههايي چوبي در کوهستانهاي برف گرفته.
آنطور که شريفپور ميگويد قرار است
جانبازها در کارگاههاي کاردرماني با ورزش و هنر به زندگي عادي برگردند.
«کم پيش آمده که يکي از بچهها را از دوره جبهه به ياد بياورم... ولي وقتي
خاطرهها را مرور ميکنم، يادم ميآيد روزگاري با بعضيهاشان در
عملياتهايي مشترک حضور داشتهام با اين تفاوت که مناطق عملياتيمان فرق
داشته...» ميخواهم بدانم فيزيوتراپيست مرکز وقتي نام جانباز را ميشنود،
ياد کداميک از بيمارانش ميافتد، شريفپور سکوت ميکند و همکارش، الهام
خطيبزاده، به کمکش ميآيد «يکي از بچهها زمان جنگ غواص بود، با کسي حرف
نميزد، يک دنيا مهربان بود، به ما پينگپنگ ياد داد، اما هنوز همان غواص
جنگ باقيمانده بود.»
حرفش را نميفهمم، ميگويد: «از پرستارها
شنيدم که وقتي ميرفت استخر، نفس ميگرفت و به عمق 4 متري آب ميرفت و
مدتها همانجا انگار دنبال تلههاي انفجاري ميگشت.» چرا غواص حرف نميزد؟
شايد چون ترسش از يک لحظه سهلانگاري و انفجار يکي از مواد منفجره زير آب و
مرگ همرزمهايش آنقدر زياد بود که حرف زدن را از يادش برده بود.
کارکنان زن در بيمارستان جانبازان اعصاب و
روان احساس امنيت ميکنند؟ خطيبزاده پاسخ ميدهد «ميداني؟ همه بچههاي
ما يک ويژگي بخصوص دارند که حتي وقتي حالشان بحراني باشد رعايتش ميکنند،
آنها در هر شرايطي حرمت زنها را نگه ميدارند، اينجا پرستارها و
کارشناسهاي خانم، احترام ويژهاي دارند.» مردان جبهه هنوز هم توي چشم
زنهاي نامحرم نگاه نميکنند و آرام و محجوب سرشان را پايين مياندازند.
همان کمرويي رزمندههاي چند دهه پيش، همان حجب خاص که متفاوتشان ميکرد.
«اينجا احساس امنيت ميکنم، هيچ وقت پيش نيامده که برخورد ناشايستي با من
داشته باشند.»
نوروزيهاي ما ،نوروزهاي آنها راه باريک
فلزي، که سايباني رنگي سقفش شده است، من و عکاس را از اتاق شيشهاي
فيزيوتراپي ميبرد تا سالني که مجتبي روي يکي از صندليهايش خوابيده است.
بهروز اصغري، پرستار بخش، هميشه يادش هست
که دست مجتبي اگر از صندلي آويزان باشد، خواب ميرود و آن وقت با گزگزش
اوقات مجتبي را تلخ ميکند، به همين خاطر عادتش شده است. بيصدا ميآيد و
دست او را، طوري که از خواب نپرد، ميگذارد روي سينهاش.
مجتبي قوي هيکل است، خوابي سبک دارد، لباس
آبي نخي نازکي پوشيده، کلاه بافتني به سر دارد، زير چشمهاي درشتش طوقي
تيره افتاده، هنوز مدرسه ميرفته که راهي جبهه شده و زياد نگذشته که موج
انفجار او را با خود برده است، اما چيزي از لحظه موجيشدنش به خاطر
نميآورد. ما که ميآييم بيدار ميشود و با اصغري دست ميدهد.
پرستار مثل نجوا کردن رو به او ميگويد:
«آقا مجتبي، دلش ميخواد به جاي تختش روي صندليهاي سالن بخوابه اما اگه
دستش رو بد گذاشته باشه خواب ميره، مگه نه؟» مجتبي با لبخندي کمرنگ تاييدش
ميکند و به او خيره ميماند.مجتبي دلش ميخواهد دست پرستارش را ببوسد و
او هيچ وقت اجازه نميدهد. پرستار باز نجوا ميکند «ميدونه که چقدر دوستش
دارم.» مجتبي هنوز با لبخند به او زل زده است. پرستار رزمنده لشکر 10
سيدالشهدا مثل بقيه پرستارهاي اين آسايشگاه عاشق جانبازهاست، اگر نبود،
شايد حتي يک لحظه هم طاقت ديدن بيتابيهايشان را نداشت. «ما که سعادت
شهادت نداشتيم، دست کم حالا بايد به بچهها خدمت کنيم.» از 6 سال پيش تا
امروز اصغري هم همراه با بچههاي مرکز پير شده، آنقدر شکسته که انگار همه
با هم از کولاک گذشتهاند.
مجتبي همه دغدغههاي زندگياش را بريده
بريده، برايم تعريف ميکند: «اگر خوب بشم، زن ميگيرم.... موج که ميياد
آدم رواني ميشه .... من هي توي نمازهام شک ميکنم که رکعت چندم بودم....
ميخوام پولهام رو جمع کنم که بعد از مرگم نمازهام رو برام بخونن....
ميخونن.... پدرم و مادرم فوت شدهاند.... عيد ميرم خونه خواهرم.... مهمون
ميياد...»
سيد هم دلش ميخواهد حرف بزند. او چند روز
پيش از آسايشگاه فرار کرده است و حالا برگشته. «اينجا حتي يکبار سرم داد
نزدهاند، حتي يکبار تهديدم نکردهاند، آره! فرار کردم اما بعد برگشتم به
خاطر اينها برگشتم.»
پرستارش را نشان ميدهد «ترسيدم اينها رو
توبيخ کنند واسه همين برگشتم.» سيد ديگر دلش نميخواهد فرار کند، ميپرسم:
«آقا سيد! به نظرت مردم آن بيرون، تغيير کردهاند؟» چند لحظه سکوت ميکند:
«مردم خوبند.»
سيد دلش ميخواهد از نوروز بگويد: «عيد که
بياد ميرم خونه مادرم، اونجا ميشينم تلويزيون تماشا ميکنم.» سيد از
لحظه موجي شدنش، انفجاري را به ياد دارد که پرتابش کرد روي زمين و ابري
مهيب از آتش، بالاي سرش گسترده شد.
محمد، جانبازي که فقط به زمين نگاه
ميکند، نوروز را خلاصه ميکند: «عيد يعني شادي، حرف زدن، مهماني رفتن،
عيدي دادن به بچهها، عيدي گرفتن» محمد هم ازدواج نکرده است ديگر کسي به
ملاقاتش نميآيد، پدرش، ماه رمضان امسال فوت شده و مادرش هم چند سال پيش.
محمد اما هنوز صبح تا شب، چشمش به در آسايشگاه است تا آنها بيايند ملاقاتش.
مرد، بلند قد و لاغر و سبزهروست. «کي به
شما عيدي ميده آقا محمد؟» با صدايي خفه پاسخ ميدهد: «پدر و مادرم... بهم
عيدي ميدن» و همان وقت يکي از بچهها يادش ميافتد: «پدرت مگه امسال فوت
نشد؟ مادرت هم همينطور که!» محمد جواب نميدهد. برميگردد روي تختش و ديگر
با کسي حرفي نميزند. اصغري ميگويد: «گذشت زمان خيلي دردناکه، بچهها پدر
و مادرشان را از دست ميدهند، خيليها که مجردند ديگر ملاقاتکنندهاي
ندارند، تنها ميشوند.»
بايد از جنس آنها باشي اصغري دلش
نميخواهد با پرسشهايم از لحظه موجي شدن، جانبازها را برنجانم، «هر کدام
از اينها يک شير بيشه بودهاند، هرکدامشان يک بزرگمردند، خيليها بسيجي
بودهاند، تخريبچي، آرپيجيزن، تيربارچي. بايد حواسمان به همهشان باشد.»
حواس او و بقيه پرستارها، هميشه پي
بچههاست. حواس او، با بچهها توي حياط راه ميرود، سيگار ميکشد، روي تخت
کنارشان مينشيند، بين راهروها قدم ميزند و تو دلتنگيها و گريههايشان
شريک ميشود. غروب او و رفقايش، سوغات آسايشگاه را به خانه ميبرند، سوغات
آسايشگاه بار غمي است که از اعضاي خانواده پنهانش ميکنند، خستگي است که به
رويشان نميآورند، بغضي است که نميخواهند هيچ وقت گريه شود و ديگران را
برنجاند و گاهي هم کبوديهاي سر و صورت يا شکستگي بيني است و... اصغري آخري
را انکار ميکند. «تجربه به من ميگويد: آنها در سختترين شرايط هم همه
چيز را ميفهمند، به مرور زمان به عنوان پرستار ميفهمي در شرايطي که يکي
از بچهها در وضع بحراني قرار گرفته يا تغييرات دارويي باعث پرخاشگرياش
شده، طوري جاخالي بدهي که ضربهاي توي صورتت نخورد» بعد ميگويد «حتي اگر
بزنند هم ما هيچ وقت دلخور نميشويم، اينجا کينه معني ندارد. مگر برادرها
وقتي با هم دعوا ميکنند از هم کينه به دل ميگيرند؟ اين همان رابطه
است.»همکارش حميد دهقاني هم وقتي از احتمال کتک خوردنش ميپرسم، به کاغذهاي
روي ميز و اسامي جانبازها نگاه ميکند «خب وقتي ميداني اين کارش دست خودش
نيست، نميتواني ناراحت شوي.»
يکي از جانبازها صدايش ميکند: «به
دستهام کرم بزنم؟» دهقاني ميگويد:«آره، بزن» آن ديگري سيگار ميخواهد.
«سيگار براي سلامتيت ضرر داره.» دهقاني به يکي از بچهها لبخند ميزند «اين
آقا فولاد، ما را پدر صدا ميکند، به پرستارهاي خانم هم ميگه مادر.»
پرستارهاي بيمارستان نيايش، مثل پدر و
مادرها، فکر بچهها را نگفته ميخوانند، دهقاني ميداند کدام يک از بچهها
خشمش را مشت ميکند و مشتش را آنقدر محکم به ديوار ميکوبد که جايش گود
ميافتد، ميداند کدام يک دلش هوس سيگار کرده است و کدام به خودکشي فکر
ميکند يا دنبال خلوتي ميگردد براي گريستن. اصغري ميداند کدام يک از
بچهها شبها کابوس ميبيند و مثل بيد ميلرزد و دلش ميخواهد کسي صدايش
بزند «آرام باش، ما اينجاييم.»، ميداند کدامشان آرزو دارد با معجزهاي شفا
بگيرد و داماد شود، ميداند کدام دلش ميخواهد برود مشهد و کدام يکي از
غربتش در لحظه تحويل سال، غمگين شده و باور کرده ديگر کسي به ملاقاتش
نخواهد آمد. «گاهي بايد زبانشان را ترجمه کني.... ما فقط رنگ لباسهايمان
با هم فرق دارد وگرنه همه از يک جنسيم.»
از پرستارها درباره نوروز ميپرسم، هر دو
از سفره هفتسيني تعريف ميکنند که وسط سالن مياندازند و کارمندان مرکز و
جانبازها دورش جمع ميشوند و گوش به زنگ «يا مقلبالقلوب والابصار»
ميمانند.اصغري از خاطره نوروزهاي گذشته حرف ميزند. همه مراسم سالتحويل ـ
که ما ايرانيها برايش لحظهشماري ميکنيم ـ يکي 2 دقيقه بيشتر نيست، اما
بعضي از کارکنان مرکز، خانوادههايشان را وقت تحويل سال به بيمارستان
ميآورند تا همان يکي 2 دقيقه را هم با بچههايي که مرخص نشدهاند و تنها
ماندهاند، شريک شوند.
اشکش را پنهان ميکند «تا وقتي کسي از جنس
بچهها نباشد، نميتواند به آنها کامل و درست خدمت کند، بايد تجربههايشان
را لمس کرده باشي تا بفهمي چه احساسي دارند. مثل همين حالا که من نتوانستم
جلوي اشکهايم را بگيرم، شايد اگر روانشناسي غريبه و خارج از مرکز مرا
ميديد ميگفت اين آدم کنترل احساسي ندارد. اما او چه ميداند اين احساس،
تا چه حد عميق است؟»نرسيده به حياط يکي از جانبازها پيام قدم تند ميکند:
«باز هم بيا، به ما سر بزن.» رو بر ميگردانم تا او و همرزمهايش را که
بدرقهام آمدهاند ببينم، نميدانم چند تا از آنها براي نوروز به خانه
برميگردند تا سفر بروند، تلويزيون تماشا کنند، عيدي بگيرند، با مهمانها
گپ بزنند يا.... نميدانم کدام يکي آنقدر تنها شده است که لحظه سالتحويل
در بيمارستان بماند و سر سفره هفتسيني که در يکي از سالنها انداخته
ميشود، بنشيند.
از در سبز فلزي که ميگذرم، وارد دنياي ديگري شدهام، دنيايي که در آن، جنگ تحميلي براي خيليها ، بيش از 2 دهه پيش، تمام شده است